نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، مرحبا دل ، آفرین دل
ز دستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل ، مصیبت دل ، بلا دل
از این دل داد من بستان خدایل
ز دستش تا به کی گویم خدا دل؟
درون سینه آهی هم ندارد
ستمکش دل ، پریشان دل ، گدا دل
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و زکویت برنخیزم
زهی ثابت قدم دل با وفا دل
:: بازدید از این مطلب : 1655
|
امتیاز مطلب : 690
|
تعداد امتیازدهندگان : 186
|
مجموع امتیاز : 186