امروز می خواهم از دل خود بگویم برای آنان كه به جرم عاشقی در سیاهچال غم ها در قل و زنجیرند .... تقدیم به شما ....
وقتی صفحه های پوسیده ی دلم را ورق می زدم ، آن روزهای مبهم و گنگ كه دیگر
گرد فراموشی بر چهره هایشان نشسته بود را باز به خاطر آوردم . آن روزها من بر
زورق آرزوهایم در دریای عشق پارو میزدم و به پیش می رفتم ، غافل از اینكه در این آبی زیبا همه چیز آن طور نبود كه به نظر می رسید . عقل هر چه بر من نهیب می زد دلم هیچ اعتنایی نمی كرد ، گویی چشمانم جز آن آبی زیبا چیز دیگری نمی دید . در
تلاطم امواج بدنم خیس از آبی زیبا بود حس می كردم كه با او یكی شده ام ، حس می كردم دیگر وجودم از او لبریز شده است ، با خود اینگونه زمزمه می كردم ، هنگامی كه به ساحل رسیدم او را در آغوش خواهم كشید و از بوی خوش لبانش
سرمست خواهم شد و من و او به اوج عشق می رسیم .
اما نمی دانستم كه این آرامش شروع طوفانی است كه مرا در كام آبی زیبا فرو خواهد برد و در زندان غم ها در قل و زنجیر خواهد كرد . بالاخره روز موعود فرا رسید
، هنگامی كه چشم گشودم خود را در جزیره ای یافتم ، خوشحال بودم ، فكر می كردم به ساحل رسیده ام . اما افسوس ، افسوس زمانی این حقیقت را دریافتم كه
خود را اسیر سیاهچال های غم می دیدم و از هوای مسموم آن جزیره استشمام
كرده بودم ... به راستی كه دریای عشق ساحل ندارد .
:: بازدید از این مطلب : 1757
|
امتیاز مطلب : 674
|
تعداد امتیازدهندگان : 180
|
مجموع امتیاز : 180